جامعه وحشی تورستین وبلن (1)
مترجم: احمد شهسا
از تاریخ انتشار کتاب ثروت ملل در سال 1776 بیش از صدو بیست و پنج سال گذشته و چنین می نماید که در این زمان دراز، این اقتصاددان بزرگ، هیچ مسأله ی جهانی را نگفته و نیازموده باقی نگذاشته است: شکوه و جلال و پستی و پلیدی آن را، خامی و کارهای بدوی و هم افراط کاریهای شوم و گاهگاهی آن را، اقدامات شگرف و حیرت انگیزش را در تکنولوژی و غفلتهای رذیلانه اش را در حفظ ارزشهای انسانی. اما این دنیای هزار چهره با تفسیرها و تعبیرهای گوناگونی که از آن شده است، یک وجه مشترک دارد و آن اروپایی بودن آن است که با همه ی تغییرات و دگرگونیهایی که سیمای آن را عوض کرد هنوزهمان دنیای قدیم بود و کمتر در رسوم و آداب معاشرات آن تغییری حاصل شد.
همین مطلب که وقتی دیک آرک رایت (1)، کارآموز سلمانی، با اختراع نوعی ماشین نخ ریسی بر ثروتی هنگفت دست یافت و عنوان سر ریچارد گرفت، قابل توجه است و هم بدین طریق، با نفوذ چنین نودولتان عمده فروشی در جمع برادرانه ی آقا منشانی که خون و رفتار اصیل خود را حفظ کرده بودند، حصار سنتی خانواده های اصیل و نجبای انگلیسی شکست. واقعیت این است که این نودولتان رفتارهایی متعلق به طبقه ی متوسط و حتی احساساتی ضد اشرافی با خود به همراه آوردند و همچنین اطلاعات و معلوماتی فریب آمیز و دزدانه، چه، ورود به آن طبقه ی عالی اجتماعی تنها با کسب ثروت میسر نمی شد. آداب و رفتارهای مضحک بی شماری آن را تکمیل می کنند. تفاوت فاحشی بود بین یک بارون آبجوفروش با میلیونها ثروت و القاب خانوادگی که به چنگ آورده بود با یک بارون مستمند و بی چیز که آن لقب را به ارث برده و در همسایگی او منزل داشت. اروپاییان موفق که پولی به دست آورده بودند ممکن بود ثروت قارون داشته باشند اما در ازای آن توجه به این امر که این فقط یک پله - آن هم آخرین پله- ارتقاء از نردبان اجتماعی است، موجب ناراحتی آنها بود.
جریان امور در امریکا یکباره به گونه ای دیگر بود. نه تنها این کشور به وسیله مردانی بنیان یافت که عمیقاً مخالف امتیازات خانوادگی و موروثی بودند بلکه روحیه ی استقلال فردی و اقدام فردی در عمق وجود توده ی مردم این سرزمین ریشه ای عمیق داشت. در امریکا هر آدم همان قدر خوب است که توانسته است خود را شخصاً به آن حد برساند و احتیاجی ندارد که به نسل و دودمانی وابسته باشد. بنابراین با آنکه نمی توان بین کارخانه های تیره و تاریک و زندان مانند نیوانگلند با کارخانه های خفه کننده ی قدیم انگلستان تفاوت زیادی قائل شد، وقتی به رفتار و برخورد استادکاران توجه می کنیم و می بینیم که این شباهت خیلی کم می شود. زیرا در همان حال که سرمایه دار اروپایی هنوز در سایه ی تیره فئودال سابق آرمیده است، آن امریکایی که در پی پول درآودن است، در پرتو آفتاب، خود را به آرامی گرم می کند- هیچ مانع و رادعی در راه پیشرفت او در کسب قدرت و استفاده و التذاذ از ثروتی که اندوخته است وجود ندارد. در بحبوحه ی نیمه ی دوم قرن نوزدهم در امریکا، داشتن پول و ثروت جای پای محکمی بود برای تشخیص و سرشناس بودن در اجتماع. با به دست آوردن ثروت کافی، میلیونرهای امریکایی گذرنامه ی مناسبی برای ورود به طبقات بالاتر داشتند و از هر عامل دیگر بی نیاز بودند.
بدین ترتیب بازی کسب ثروت و پول در دنیای جدید به خشونت گرایید و آن حالت آقامنشانه در خارج از امریکا را از دست داد. داو (2) ها و پولی که در بازی قمار به کار می اندازند بالا رفت و امکانات توفیق و استفاده افزایش یافت. به همین نسبت، جوانمردی و آقامنشی به کاستی گرایید.
مثلاً در دهه ی 1860 کورنلیوس وندربیلت (3)، نابغه ای افسانه ای در بازرگانی و حمل و نقل دریایی، متوجه شد که مؤسساتی که در این رشته فعالیت دارند منافع او را تهدید می کنند- اتفاقی که کاملاً عادی است. او به آنها نامه ای نوشت:
آقایان محترم:
شما بر آن هستید که مرا تباه سازید. من شما را از راه قانونی تعیب نمی کنم- خیلی طول می کشد. من هم شما را تباه خواهم ساخت.
ارادتمند
کورنلیوس وندربیلت
و چنان کرد. او می گفت: « من با قانون چه کار دارم؟ مگر قدرت ندارم؟» پیروپونت مورگان (4)هم با همین لحن ابراز احساس می کرد منتهی با عباراتی نرمتر و مؤدبتر. وقتی همکارش جاج گری (5) در یک اتفاق نادر اخطاری قانونی برای او فرستاد، مورگان یک دفعه منفجر شد: «بسیار خوب، لازم نمی دانم وکیلی داشته باشم که بگوید چه کاری را نمی توانم بکنم یا مرا راهنمایی کند چگونه کاری را که دلم می خواهد انجام دهم.»
تنها در بی اعتنایی به اقدامات درست قانونی نبود که امریکاییان از اروپاییهای معاصر خود پیش افتادند. وقتی امریکاییان با هم درگیر می شوند و به جدال می پردازند، آن رفتار آقامنشانه را که در شمشیر زنی معمول بود از یاد می برند. یکی از نمونه های آن درگیری سختی بود که درموضوع نظارت بر راه آهن آلبنی - ساسکویهنا (6)، یکی از مراکز حساس در سیستم خط آهن، بین جیم فیسک (7) و مورگان اعیان زاده اتفاق افتاد. مورگان یک سر خط را در اختیار گرفت، فیسک سر دیگر خط را محکم نگه داشت. این کشمکش، با توافق طرفین، این طور فیصله یافت که هر یک از آن دو، در هر دو سر خط لکوموتیوی قرار دادند و آنها را، مثل دو عروسک غول پیکر، به سوی یکدیگر حرکت دادند. حتی پس از آن هم بازنده تسلیم نشد بلکه کنار کشیدند و دست نگه داشتند و بعد همه ی ریلها و پایه ها را از جا کندند.
در این آشفته بازار کسب برتری صنعتی، نه کسی تقاضای عفو و بخشش کرد و نه کسی داد. حتی از دینامیت هم استفاده شد و آن برای نابود کردن یکی از رقبای قدرتمند گروه استاندارد اویل (8) بود، در حالی که وسایل و راههای دیگری، که کمتر از آن خطرناک بود، مانند بچه دزدی، بیشتر از جنبه ی ابتکار و به کار انداختن استعداد و خلاقیت مورد توجه و اعجاب بود تا از لحاظ ضد اخلاقی بودنشان. در 1881 وقتی برف و بوران سختی درگرفت و خطوط تلگراف را در نیویورک به هم ریخت، جی گولد (9)، که در بازارهای پول کارکشته ای بیرحم و انصاف بود ، مجبور شد سفارشهای خود را برای واسطه اش به وسیله ی قاصد بفرستد. دشمنانش فرصتی یافتند و دست به کار شدند و پسرک قاصد را دزدیدند و یک نفر دیگر را که شبیه او بود به جایش گماشتند، گولد چندین هفته در ناراحتی و بیم و هراس به سر آورد تا پی برد که رقبایش به طریقی، قبلاً از اقدامات او اطلاع یافته بودند.
نیازی به یادآوری ندارد که غارتگرانی که تا این حد چشم بسته یکدیگر را به مخاطره می اندازند، اعتنایی ندارند که در چشم مردم حرمتی داشته باشند. فریب و نیرنگ و دوشیدن سرمایه گذار امری مسلم و بدیهی شناخته شده بود. بازار بورس به صورت نوعی قمارخانه خصوصی اغنیا درآمده بود که عامه ی مردم در آن شرط بندی می کردند و غولهای مالی بدان وسیله آن را می گرداندند. حالا تحت این شرایط و به این ترتیب بر سر شرط بندیها و پول مردم چه می آمد- خوب این دیگر به نظر و خواست مردم مربوط می شد؛ وضعی که هر گاه همین غولهای مالی تمام نیروی خود را صرف آن نمی کردند که مردم را فریب دهند و به دام بیندازند عیبی هم نداشت.
باید توجه داشت که عامه ی مردم با علاقه عکس العمل نشان می دادند. قتی این خبر «بر سر زبانها افتاد» که گولد یا راکفلر به خرید راه آهن، مس و فولاد پرداختند عامه ی مردم برای شرکت در آن بی پروا هجوم بردند. این واقعیت که در چنین اقداماتی ریسک و مخاطره هم وجود دارد در ایمان استوار آنها تزلزلی ایجاد نکرد و در پرتو چنین ایمان نیرومند و محکمی است که در زمینه ی مالی معجزی روی می دهد. مثال بارز و روشن آن معامله ی شرکت مس آناکوندا (10) است که هنری راجرز (11) و ویلیام راکفلر انجام دادند، بی آنکه حتی یک دلار از خودشان خرج کنند. شیوه ی کار بدین صورت بود:
1. راجرز و راکفلر چکی به مبلغ 39 میلیون دلار بابت اموال شرکت آناکوندا به مارکوس دیلی (12) پرداختند بدین شرط که او آن را در نشنال سیتی بانک (13) به ودیعه بگذارد و تا مدت معینی به آن دست نزند.
2. بعد، فقط روی کاغذ، تشکیلاتی به وجود آوردند به نام شرکت ملغمه ی مس (گامتید)(14) به مدیریت ساختگی خودشان، و وسایلی فراهم آوردند که آن شرکت به صورت ظاهر شرکت آناکوندارا خریداری کند اما نه نقداً بلکه به مبلغ 75 میلیون دلار از سهمی که به همین منظور و به راحتی، به نام شرکت ملغمه ی مس چاپ شده بود.
3. بعداً راجرز و راکفلر از همان بانک مبلغ 39 میلیون دلار وام گرفتند تا موجودی خود را برای چکی که به مارکوس داده اند تأمین کنند و از سهم 75 میلیون دلاری شرکت ملغمه ی مس به عنوان وثیقه (15) برای اخذ این وام استفاده کردند.
4. در این موقع آنها سهم شرکت ملغمه ی مس را (پس از آنکه بازار آن را از طریق دلالها گرم و مشتری کافی جلب کردند) به مبلغ 75 میلیون دلار فروختند.
5. از این عملیات (16) 39 میلیون دلار وام دریافتی از بانک را پرداختند و مبلغ 36 میلیون دلار بقیه را، به عنوان سود این معامله، به جیب زدند.
البته این دوئل و دعوای تن به تن، یک نیرنگ و فریب گیج کننده است. استیکنی (17)، سرپرست راه آهن شیکاگو سنت پل و کانزاس اظهار داشته است که او سرپرستان راه آهن را، در هر کجا که باشند، مثل یک جنتلمن، قابل اعتماد می شناسد اما لحظه ای هم سرپرستان راه آهن را از نظر دور نمی دارد و دائماً مراقب آنها است. برای این نظر شک آلود دلیلی هم وجود داشت. در یکی از جلسات سران راه آهن، که به منظور موافقت با طرحی در باب تعیین نرخهای بار و آزاد کردن راهها از بازی انتحارآمیزی که مدام با بستن راههای یکدیگر در می گرفت، تشکیل یافته بود. یکی از رؤسای راه آهن از وقفه ای که در مذاکره پیش آمد استفاده کرد و یواشکی بیرون رفت تا خبر موافقت با طرح را به اداره ی خود تلگراف کند تا شاید خط او در این راه پیشقدم باشد. تصادفاً تلگراف او به دست رقیبان افتاد و چون جلسه دوباره تشکیل شد عملاً ثابت شد که حتی بین دزدها هم رعایت رفتار شرافتمندانه ناممکن است.
این دورانی است که ما عادت کرده ایم به آن با شرمساری بنگریم. تردید نیست که آن اوضاع، به صورتی که بود، عجیب و غریب و خنده آور به نظر می آید. (در بعضی جشنها سیگار را برای ایجاد شور و هیجان در اسکناسهای صد دلاری می پیچیدند) تقریباً روحیه ای شبیه جنگ طلبیهای قرون وسطایی. اما بهتر است با این توضیحات روح عصر را نیالاییم. در همان حال که خداوندان ثروت، با غرور و تفرعن، بر عامه ی مردم حکم می راندند، یکدیگر را با بیرحمی لگدمال می کردند و رفتار بی ادبانه و گستاخانه شان، در معیار ایده آلهای مسیحیت، دنائت و تجاوزی آگاهانه بود نه تنها نیرویی مهار گسیخته و به دور از وجدان و ظرافت برخورد. مورگان وقتی که ادعا کرد، « من هیچ به مردم مدیون نیستم»، بیشتر می خواست دقیقاً فلسفه ی خود را به رخ مردم بکشد تا مبارزه طلبی بیرحمانه ی دنیوی را. بازرگانی در این عصر بارونی، نوعی بازرگانی خشن و بی عاطفه بود و جا داشت که ازرش اخلاقی مغلوب و بی اعتبار شده باشد.
اقتصاددانان در این گیرودار چه کردند؟
کار مهمی انجام ندادند. استادان رسمی امریکا، قدم به قدم، پا جای پای استادان اروپایی خود نهادند و دنیای امریکا را، به زور، در قالبی جا دادند که برای آن ساخته نشده بود. بازی خیال انگیز و ضعیف کش پولی «صرفه جویی و تراکم» توصیف شد، فریب و نیرنگ آشکار و بی پروا «مؤسسه بازرگانی» نام گرفت و اسرافهای صنفی آن دوران صورت «مصرف» بی رونق به خود گرفت. در حقیقت، جهان را چنان خس و خاشاک پوشانیده بود که دیگر شناخته نمی شد. کسی ممکن بود کتاب بسیار معتبر توزیع ثروت (18)، نوشته ی کلارک (19) را بخواند و هیچ متوجه نشود که امریکا سرزمین میلیونرها بوده است یا کتاب اقتصاد (20)، نوشته ی تاوسیگ (21) را مطالعه کند و اصلا به بازار بورس سراپا حقه و نیرنگ برنخورد. هرگاه کسی به مقالات پروفسور لافلین (22) در مجله ی ماهانه ی آتلانتیک (23) نظری می انداخت بدین عقیده می رسید که ثروتهای بزرگ در نتیجه «فداکاری، کوشش خستگی ناپذیر و مهارت» به دست می آید و به او گفته می شد که « برای بهره گیری از حاصل زحمات خویش هر کس دیگر را حق دارد به کنار بزند»- و ظاهراً این حق شامل خرید مقالات قانونگذاری هم می شد، چنانکه الماس را می خرند.
خلاصه، اقتصاد رسمی در حال دفاع بود و غیر قابل درک و چشمان خود را از افراط و وفور و فیضانی که جوهر و خمیر مایه ی محیط امریکاست فرو بست و به جای آن به نقش الگو مانندی در همان خطوط رسمی بی رنگ و جلا پرداخت. در صداقت و همت و قدرت روشنفکری کمبود نداشت؛ این همه را داشت ولی از چیزی رنج می برد که مالتوس آن را «عدم شناخت موقعیت و نفع» خویش نامیده بود. اقتصاددانان امریکا بیش از آن در جریان این دورانهای شوق انگیز گرفتار آمده بودند که بتوانند از موضع آن فاصله بگیرند و آن را از دور، با خونسردی و به روشنی، مشاهده کنند.
آنچه مورد نیاز بود دید یک بیگانه بود- دید کسی چون دو توکویل یا برایس (24) که صحنه را بخوبی و روشنی از زوایای خاص ببینند؛ کاری که از عهده ی بیگانه بهتر بر می آید. این دید در شخصی به نام تورستین وبلن که زاده ی امریکا بود، ولی در اصل و طبیعت تبعه ی هیچ کشوری نبود، پیدا شد.
تورستین وبلن مردی بسیار شگفت انگیز بود. ظاهر دهاتی یک کشاورز نروژی را داشت. در عکسی او را با موهای صاف و تنک که از وسط سر کوچکش به شکل 7 به دونیم شده و بر روی پیشانی کوتاه و شیبدارش فرو ریخته، می توان دید. چشمانی دهقانی، زیرک و موذی و کنجکاو، از پشت بینی بزرگش خودنمایی می کند. سبیلهای نرمی دهانش را پوشانیده و ریش کوتاه و نوک داری چانه اش را در خود گرفته است. لباسی ضخیم و اطو نشده برتن دارد و سنجاق بزرگ و محکمی به کتش متصل است که ساعتش را نگه می دارد. عکس، دو سنجاق محکم دیگر را نشان می دهد که پاچه ی شلوارش را به ساق بلند جورابش متصل می سازد و از آنجا چشم ما به یک اسکلت لاغر و منحنی می افتد که با قدمهای بلند، مثل یک شکارچی، آرام و بیصدا گام برمی دارد.
او ظاهری عجیب دارد اما در پس آن شخصیتی عجیبتر پنهان است. چشمان تیز و نافذش اشارتی دارد به ذهنی دقیق و نافذ. ظاهر روستایی اش او را برای تحقیقی گستاخانه و بی پروا آماده ساخته است. اما هیچ یک از این علایم ظاهری خصیصه ی اصلی روحیه ی وبلن را نمودار نمی ساخت: گریز از جامعه و احساس بیگانگی نسبت به آن.
خودبیگانگی واقعاً نشانه ی نوعی بیماری است و با معیارهایی که داریم و بلن را باید یک روان نژند (25) بدانیم. او روحیه ای کاملاً بسته و محدود و مجزا از دیگران داشت. طوری زندگی می کرد که گویی از دنیایی دیگر فرود آمده است. رفتار و کرداری که در نظر همعصرانش کاملاً عادی و طبیعی بود، در چشم او چنان زننده و عجیب و غریب می آمد که مراسم و آیینهای معمول اجتماعی وحشی در نظر دانشمندی مردم شناس. اقتصاددانان دیگر- از جمله آدام اسمیت و کارل مارکس- نه تنها در جامعه ی خود زندگی می کردند بلکه خود جزئی از همان جامعه بودند. از دنیای اطراف خود گاه بشدت ستایش می کردند و گاه، از آنچه می دیدند، دچار خشم و ناامیدی می شدند. اما تورستین و بلن چنین نبود. در آن اجتماع شلوغ و پرجنب و جوش که به صورت گروهی و با هم زندگی می کردند، وبلن از همه جدا بود: در هیچ کاری مداخله نمی کرد، از همه چیز و همه کس فاصله می گرفت، به همه بیعلاقه بود، درست مثل یک بیگانه.
و چون بیگانه بود از کلیسا تبعیت نمی کرد اما رادیکال هم نبود. دنیا در نظرش ناراحت کننده بود و نفرت انگیز. خود را با دنیا همان قدر سازگار کرده بود که یک میسیون مذهبی می تواند خود را با شرایط سرزمین وحشیها وفق دهد. بومی آنجا نمی شود اما همبستگی خود را با محیط، به قیمت انزوای هولناکی، حفظ می کند. جمعی او را می ستایند، حتی به او عشق می ورزند، اما او هیچ دوست نزدیکی ندارد: هیچ مردی نیست که او را صمیمانه «تو» خطاب کند. هیچ زنی نیست که او را از صمیم قلب دوست بدارد.
همان طور که انتظار می رفت وجود او مجموعه ای از غرایب بود. از داشتن تلفن سر باز زد، کتابهایش را در همان بسته های اصلی در کنار دیوار روی هم می انباشت. علتی نمی دید که هر روز تختخوابش را مرتب کند، صبحها رو تختی را به کناری می زد و شبها همان را بر سر می کشید. بشقابهای کثیف را، از تنبلی، روی هم می گذاشت تا قفسه به کلی خالی شود بعد لوله آب را روی آنها می گرفت و همه را یکجا می شست. وقتی دیدارکنندگانش مشتاق شنیدن سخنان او بودند، ساعتها همین طور آرام و ساکت و خاموش می نشست. برای آنکه رسم و ترتیب معمول را به مسخره بگیرد، به همه ی شاگردانش، بدون توجه به وضع کارشان، یک نمره می داد، اما وقتی شاگردی به نمره بیشتری نیاز داشت که بتواند از کمک هزینه تحصیلی استفاده کند، وبلن با خوشحالی نمره ی او را بالا می برد که بتواند از آن امتیاز بهره ببرد. گویی بچه شیطانی است که دلش می خواهد همکاران اداری خود را به زحمت بیندازد. او فهرست نام دانشجویان را (بر طبق دستور مقامات) با توجه و دقت مفرط می دید، کارت دانشجویان غایب را جدا می کرد و یک طرف می گذاشت. وقتی کارت افراد حاضر و غایب کاملاً از هم جدا می شد آنها را، به صورتی که نشان دهد صرفاً اتفاقی است، دوباره قاطی می کرد. نظیر این حرکت کاملاً دیگر آزارانه (26) شوخیهای کاملاً بی معنی می کرد؛ کیف دستی کشاورزی را حین عبور می گرفت، لانه ی زنبوری را درون آن می گذاشت و پس می داد. دختر بچه ای از او پرسید این دو حرف اختصاری T.B که روی خود گذاشته ای یعنی چه، مگر اسمت چیست؟ و او بوالهوسانه جواب داد « خرس گنده»(27)؛ و فقط این دختر بچه بود که جرأت داشت به او بگوید، خرس گنده، نه کس دیگری. این هم از عادات عجیب او بود که خود را در هیچ مسأله ای درگیر نمی کرد. وقتی کسی نظر او را در باب نوشته های جامعه شناسی که در روزنامه ای که وبلن مدیرش بود انتشار می یافت، پرسید جواب داد: « معمولاً درهر صفحه 400 کلمه جا می گیرد نوشته های پرفسور ... در هر صفحه در حدود 375 کلمه دارد.» شاید عجیبتر از همه اینکه در این مرد مسخره آمیز و بی جذبه و بیروح خاصیتی وصف ناپذیری وجود داشت که زنان به او دلبستگی پیدا می کردند. همواره با زنی دیگر رابطه داشت و با زن خود کاری نداشت. می گفت: « با زنی که مدام خودش را به تو می چسباند چه می توانی بکنی؟»
وبلن شخصیتی بود پیچیده و گیج کننده که خود را از هر سو بسته و قفل کرده بود و برای بیان و شناسایی خویش تنها روزنه ای باز گذاشته بود: زبان انگلیسی تند و تیزی کاملاً شبیه خودش پیچ در پیچ، پر از معلومات باطنی و درونی و اصطلاحات فنی. او روشی شبیه جراح داشت که با تیغ ظریف و برا، موضوع را پوست کنده و روباز، اما کاملاً بی خون و بی رمق، تحویل می داد. در باب بشر دوستی مطلب می نوشت و عنوان آن را می گذاشت « مقالاتی راجع به داستانهای ماجراجویانه عبرت آموز»، در باب مذهب قلم می زد و آن را چنین معرفی می کرد: «جعل چیزهای بی ارزش قابل فروش در بعدهای بی شمار.» تشکیلات کلیسایی را « فروشگاههای زنجیره ای» نام می داد و کلیسای تنها را « بازار خرده فروشی»- عباراتی زمخت و تند ولی گویا. او عصا را تشبیه می کرد به « یک آگهی تبلیغاتی که دستهای دارنده اش از آن برعکس و به صورتی ناسودمند استفاده می کند» و توجه می داد که در ضمن اسلحه هم هست: «در دست گرفتن وسیله ی دفاعی چنین ابتدایی و مشهودی در خور کسی است که سهم مناسبی هم از استعداد درنده خویی در خود داشته باشد.» استعداد درنده خویی! چه عبارت وحشی و سرد و خشکی.
اما این مطالب چه ارتباطی با اقتصاد دارد؟ به معنی قراردادی کلمه ی هیچ. اقتصاد، به عقیده ی وبلن، با آن بازی دقیق و منظم عصر ویکتوریا که امور جهان با کمک حساب دیفرانسیل توجیه می شد و با کوشش اقتصاددانان نخستین که توضیح می دادند چگونه کارها به خودی خود سروسامان می گیرد، رابطه و خویشاوندی ندارد. وبلن می خواست از چیز دیگری سر در بیاورد: نخست اینکه چرا چیزها چنان است که هستند. بنابراین تحقیق او با بازی اقتصادی شروع نمی شود بلکه به سر وقت بازیکنان می رود؛ با دسیسه و توطئه کار ندارد بلکه سرو کارش با مجموعه ی عادات و رسومی است که از آن بازی خاص نتیجه می شود و نامش « نظام بازرگانی» است. اجمالا اینکه او طبیعت مرد اقتصادی و رسم و راهی را که در اقتصادش به کار می گیرد، مورد کاوش قرارمی دهد و در این برداشت تقریباً مردم شناسانه، برای او، توجه به این نکته به همان اندازه مهم بود که مردان محترمی را هم که عصا به دست می گیرند و به کلیسا می روند، مانند مالکانی که وجهی به عنوان اجاره بها دریافت می دارند زیر ذره بین قرار دهد. تمام سعیش این بود که به طبیعت واقعی جامعه ای که در آن زندگی می کرد نفوذ کند و در این کاوش، در درون حیرت و سرگردانی فریب و نیرنگها و قرار و مدارها، می خواهد در هر کجا که امکان داشته باشد، با کمک اشارات و قرائن، از طرز لباس پوشیدن و رسم و راه و رفتار و سخن گفتن و ادب متعارف حقایق را بیرون بکشد. همینکه احساس کند مطلبی ممکن است او را به حقیقت مهم ولی پوشیده ای برساند، هر قدر هم آن مطلب ناچیز و بی اهمیت باشد. مثل روانشناس به آن می چسبد و باز هم مانند روانشناس به دنبال معانیی می گردد که غالباً، در پیشگاه عقل سلیم، بیگانه وحتی مطرود است.
چنانکه خواهیم دید او جامعه را بیرحمانه تحت آزمایش قرار می دهد اما تندی و گزندگی لحن او نه بدین خاطر است که خواسته باشد آن را پست و بی اعتبار کند بلکه سردی خاصی که در عقاید ساده جایی باز می کند ناشی از این است که گویی هیچ چیز با وبلن انس و الفت ندارد و برای او هیچ چیز به آن اندازه عادی و مبتذل نیست که توجهش را جلب نکند از این روی هیچ چیز از قضاوت او بر کنار نمی ماند. به هر حال فقط یک مغز خارق العاده و استثنایی و کاملاً منزوی بی طرف می تواند در یک عصا دو امر متضاد ببیند؛ که آن را هم وسیله ای تفریحی بشناسد و هم اسلحه ای وحشی.
این جدا بودن از همه چیز، مثل اینکه همواره با او همراه بوده است. وبلن، چهارمین پسر و ششمین فرزند یک خانواده ی مهاجر نروژی، که در ناحیه ی مرزی به کشاورزی اشتغال داشتند، در 1857 دیده به دنیا گشود. پدرش تامس وبلن، مردی کناره گیر و مردم گریز بود و مستقل و کند فکر. وبلن، بعدها، او را دارای ظریفترین مغزی توصیف می کند که هرگز ندیده است. مادرش، کری (28)، زنی بود گرم، چابک و با احساس و مهربان. هم او بود که دانستنیهای آن سرزمین یخزده و افسانه های نروژی را، که در سراسر عصر او را مجذوب و مسحور می ساخت، بدو آموخت. او از همان روزهای اول، کودکی عجیب و غریب و تنبل بود. به جای آنکه به کارهای عادی خود برسد، در اتاق زیر شیروانی به مطالعه ی کتاب وقت می گذراند و روی آدمها اسمهای مسخره می گذاشت، اما در عین حال کودکی بود هوشمند و دارای رشدی پیشرس. یکی از برادرانش یادآور شده است: « از خاطرات بچگی این طور به یادم مانده است که او همه چیز را می دانست. هر سؤالی پیش می کشیدم با شرح جزئیات به من جواب می داد. پس از آن دریافتم که بیشتر حرفهایم را که تحویلم می داد خودش به هم بافته بود. اما حتی دروغهای او هم خوب و جالب بود.»
علت غیر عادی بودن شخصیت او هر چه می خواست باشد، نوعی پرورش خاص هم بر آن مزید شده و نتیجه اش این شده بود که یک خط، یک حد فاصلی بین او و دنیا کشیده شود- دنیایی که به هر حال باید برای آن بها و اعتباری قائل شد. کودکیش هم خاص خود او بود: پیشرو، ساده، عبوس و شلوغ. لباسش از پشم عادی بود با دوخت وطنی. پالتویش معمولی، خوش دوخت و از تیماج. قهوه و شکر برایش چیزی تفننی و غیر لازم بود، همین طور پوشاک ساده ای مثل زیر پیراهن. مطلب خیلی مهم این بود که او پسر بچه ای بیگانه بود. نروژیها در امریکا اجتماع متحد و همبسته ای داشتند. اجتماعی مجزا، که در آن زبان رایج نروژی بود و سرزمین اجدادی را وطن واقعی خود می شناختند. وبلن می بایست زبان انگلیسی را به عنوان زبان خارجی بیاموزد و آن را، تا زمانی که وارد دانشکده شد، بخوبی یاد نگرفته بود و این خاص آن اجتماع بسته ی پدرسالاری بود و از نشانه های آن اینکه چون عازم رفتن به مدرسه بود او را وقتی صدا می کردند که قبلا کیف و کتابش را، حاضر و آماده، در کالسکه گذاشته بودند.
در آن موقع هفده سال داشت و دانشکده ای که خانواده برایش برگزیده بودند کارلتون کالج آکادمی (29) نام داشت و در منطقه ی فرهنگی کوچکی وابسته به ایست کوست (30) نزدیک ناحیه مینسوتا (31)، همان جایی که فامیل وبلن به کشاورزی اشتغال داشت، واقع بود. تورستین با این نظر به آنجا فرستاده شد که به تشکیلات روحانی لوتری وارد شود و او محیط کارلتون کالج مذهبی را نقطه ی ثقل آن تشکیلات یافت. اما هیچ امیدی نبود که این روح بت شکن را که فعال شده بود رام و با آن محیط دینی سازگار کنند. در یک اجلاس هفتگی، نه در یک جلسه ی درس رسمی، در باب لزوم تبلیغ و هدایت کفار و مشرکین وبلن مطالبی به زبان آورد که استادان را به سختی عصبانی کرد. وقتی از او پرسیدند که آیا او از این موارد فساد و تباهی دفاع می کند، به سادگی جواب داد که فکر من فقط به ملاحظات علمی توجه دارد. هیأت استادان به نبوغ او پی برده اما از او کمی اندیشناک بودند. استادش جان بیتس کلارک (که یکی از اقتصاددانان برجسته دانشگاهی در آن کشور شد) او را دوست داشت اما او را آدمی کمی «ناجور» می شناخت.
برای این آدم عجیب، با استعداد و ناجور در کارلتون فرصتهایی پیش آمد که هیچ احتمالش نمی رفت. بین او الن رولف، برادرزاده ی رئیس دانشکده، ماجرایی عشقی پیش آمد. الن در حد خودش زنی با شخصیت و روشنفکر بود و جاذبه ای طبیعی آن دو را به سوی یکدیگر کشید. وبلن مطالبی از اسپنسر برای او می خواند و او را به خدا نشناسی ترغیب می کرد و دلش به این خوش بود که معشوقه اش از فرزندان گانگ رالف (32) اولین فهرمان وایکینگ (33) است.
آن دو در 1888 با یکدیگر عقد زناشویی بستند اما رابطه شان فرزا و نشیب بسیار داشت. این مرد مردم گریز که عشق چندانی نداشت که به همسرش نثار کند ظاهراً به زنی احتیاج داشت که از او مراقبت کند و با استثنایی چند (زن زیبایی او را شامپانزه خطاب کرد) به زنان متعددی دست یافت که مراقبش باشند. اما ظاهراً همسرش به او توجه زیادی نداشت. وبلن نسبت به رنش وفادار نبود و الن بارها به فکر افتاد از او جدا شود؛ گاه به علت تحقیر و توهینش، زمانی بر اثر رفتار خشوت آمیزی که با او داشت، گاهی هم صرفاً بدین سبب که همه ی کوشش او در راه یافتن به ذهن مرموز و بسته ی او عقیم مانده بود. وبلن در پی آشتی و اصلاح فیما بین بود. آهسته و بی صدا، سرزده در خانه اش که در جنگل بود وارد می شد با جوراب سیاه ساقه بلندی روی دستش و از زنش می پرسید « خانم این پوشاک مال شماست؟»
وقتی وبلن کارلتون را ترک گفت تصمیم داشت به دنبال تحصیلات دانشگاهی برود اما به جای آن مشغول جمع کردن مطالب بیهوده و بیحاصلی شد که پایانی نداشت و معرف زندگی خاص او بود. درست است که که او با شوق و علاقه دنبال خواستهای خود نبود اما مثل اینکه نوعی بدشانسی هم او را دنبال می کرد. مثلا وقتی از یکی از شاگردان سابقش درخواست کرد که در تشکیلات بهزیستی شهر نیویورک برای او شغلی دست و پا کند شاگردش خواست او را اجابت کرد- اما خودش آن پست از اشغال کرد. از این واقعه سالها گذشت. وبلن بعدها در دانشگاه کوچک مونونا در ویسکانسین (34) شغلی به دست آورد و بعد که مونونا پس از یک سال درهای خود را برای همیشه بست او به جانزهاپکینز (35) روی آورد بدین امید که برای تحصیل در رشته ی فلسفه کمک هزینه ی تحصیلی دریافت دارد. پرداخت کمک هزینه ی تحصیلی، با همه ی سفارشهایی که برای آن شد، عملی نشد. وبلن به دانشگاه ییل منتقل شد و در 1884 با درجه ی ممتاز به اخذ درجه دکترا نایل آمد، بی آنکه آینده ای و زندگی خوشی در انتظارش باشد.
وبلن به خانه بازگشت، مبتلا به بیماری مالاریا که در شهر بالتیمور بدان دچار شده بود و به مداوای خاصی نیاز داشت. اما او بیماری بسیار ناسپاس بود. خانواده اش را به ستوه آورده بود و در موقعی که آنها در شدت احتیاج بودند دنبال تهیه ی اسب و نوعی کالسکه بود و به آنها می گفت که شما همه مریض هستید و هیچ گاه موفق نخواهید شد زیرا آن قدر که باید نادرست و دغلباز نیستید و خودش در همان حوالی به ولگردی و وقتگذرانی عمر می گذاشت. یکی از برادرانش نوشته است: «او خیلی خوشبخت است که از خانواده ای برخاسته که وفاداری و همبستگی خانوادگی برای آنها به منزله ی دین است... تورستین تنها آدم بیمار آن اجتماع کاملاً محترم بود... او تنها کارش این بود که یک روز مطالعه کند و بیمار باشد، روز دیگر سرگرم بیماری باشد و مطالعه کند.»
البته او همه چیز می خواند: رساله های سیاسی، اقتصادی، جامعه شناسی کتابهای سرود آیین لوتری و مطالب مربوط به مردم شناسی. اما بطالت و تنبلی بیشتر از جامعه دورش می کرد و موجب می شد بیشتر در خود فرو رود و تلختر شود. گاه شغلهای عجیبی اختیار می کرد، به کارهای مختلف دست می زد بی آنکه نتیجه و حاصلی داشته باشد. وقایع سبک و بی اهمیت روزانه را با سلیقه ای ناجور تفسیر و توجیه می کرد. به جمع آوری گیاه سرگرم می شد، با پدرش صحبت می کرد، مطالبی می نوشت و به دنبال کار می رفت. همه اش بی نتیجه. در الاهیات درجه ای نگرفته بود و بنابراین همکاران دینی قبولش نداشتند؛ آن آراستگی و برخورد جالب را هم نداشت که پیش دیگران جایی برای خود باز کند. وقتی با الن، به رغم بی میلی خانواده ی زنش، زناشویی کرد حداقل بخشی بدین علت بود که وسیله ی معاش و زندگی پیدا کند؛ امید آن می رفت که در قسمت راه آهن ایچیسن، توپیکا، و سانتافه (36) که عموی زنش رئیس آن بود، به عنوان اقتصاددان، شغلی بیابد.
اما بخت بد و دمدمی بودنش مانع آمد. راه آهن درگیر مشکلات مالی شد و کمیته ای از بانکداران آن را در اختیار گرفت و آن موقعیت از دست رفت. شغل دیگری در دانشگاه آیووا (37)، با توجه به درجه ی دکترایش و توصیه های کافی و ارتباطات زنش برایش در نظر گرفته شد و تصور می رفت که به نتیجه برسد اما آن هم از دست رفت- نداشتن زور و پشتیبانی کافی و بی اعتقادیش به اصول دینی بشدت علیه او به کار افتادند- و بعد تقاضای دیگرش برای استخدام در دانشگاه سنت اولاف (38) ظرف یازده ساعت رد شد. گویی قضا و قدر بر علیه او توطئه کرده می خواهند او را مجبور کنند که همچنان در غربت انزوای خودش بماند.
این گوشه گیری هفت سال دوام داشت و در این هفت سال وبلن هیچ کاری نکرد جز خواندن. سرانجام یک شورای خانوادگی تشکیل یافت. به هر حال 34 سال از سن او گذشته بود و نتوانسته بود هیچ شغل آبرومندی به دست بیاورد. تصمیم بر این شد که دوباره به تحصیلات دانشگاهی خود ادامه دهد و برای ورود به دنیای دانشگاهی قدمی بردارد.
او دانشگاه کورنل (39) را برگزید و یک راست به اتاق لارنس لافلین وارد شد که خود را معرفی کند: « من تورستین وبلن هستم.» لافلین، یکی از ارکان اقتصاد محافظه کارانه، باید یکه خورده باشد: گوینده کلاهی پوستی بر سر و شلواری از مخمل راه راه بر پای داشت. حال و وضع او در آن پیرمرد اثر گذاشت و نزد رئیس دانشگاه رفت و برای او، به عنوان همکار، جایی تأمین کرد و سال بعد، وقتی دانشگاه شیکاگو درهای خود را گشود و لافلین را به سمت رئیس بخش اقتصاد انتخاب کرد او وبلن را با حقوق سالیانه 520 دلار نزد خود برد. باید اضافه کرد که در مرگ لافلین چنین قضاوت شد که کمک مهم او به اقتصاد استخدام وبلن در دانشگاه شیکاگو بود.
دانشگاه شیکاگو نه تنها نخستین محل استخدام وبلن - در 35 سالگی- بود بلکه نهادی شگفت انگیز بود که چون آیینه ای تمام نما سیمای همان جامعه ای را نشان می داد که وبلن می خواست آن را جزء جزء تشریح کند. بنیانگذار آن دانشگاه راکفلر بود و دانشجویان آهنگی را زمزمه می کردند که:
جان د. راکفلر
مردی است شگفتی آفرین
او همه ی پس اندازهای خود را در ایجاد دانشگاه شیکاگو صرف کرد.
دانشگاه شیکاگو، به خلاف آنکه ممکن است تصور شود، به سیاست محافظه کاران نزدیک و وابسته نبود، بلکه باید گفت بنایی امپراتوری بود که محیط تعلیم و تربیت، در دنیای بازرگانی، سر برافراشته بود. رئیس آن، ویلیام رینی هارپر (40)، مردی 36 ساله و جاه طلب بود که والتر هینزپیج (41) او را نمونه ی رئیس لایق صنعت توصیف کرده است. او رئیس معتمد دانشگاه بود که با پرداخت حقوقهای خوب و استخدام افراد شایسته دانشکده های دیر را عقب می گذاشت و به شیوه ی گروه استاندارد اویل، که پیشرو این راه بود، دانشگاه شیکاگو موفق شد، با بهره گیری از قدرت مالی، بخش مهمی از مغزهای روشنفکر امریکا را در یکجا گرد آورد. این اقدام را وبلن بعدها با قلم نیشدار و طعنه آمیز خود، به طور کامل، توصیف کرده است. در همین زمان وبلن، در محیطی کاملاً مساعد ، با جمع روشنفکران در ارتباط قرار گرفت؛ آلبرت میکلسن (42) که سرعت نور را با دقتی که تا آن زمان ناشناخته بود مشخص کرد. جاک لوب (43) فیزیولوژیست، لویدمورگان (44) جامع شناس همه در زمره ی آن جمع بودند. و کتابخانه ای عظیم و روزنامه های جدید اقتصادی برای تحقیق و بررسی در اختیارش بود.
در این موقع وبلن کم کم مورد توجه قرار گرفت. معلومات و اطلاعات سرشارش مایه ی شهرتش شد. یکی از شاگردان او اظهار داشته است که « شایع است دکتر وبلن به بیست و شش زبان حرف می زند.» تافتز (45) که دانشمندی به نام شد، او را در اتاق امتحان دیده و چنین وصفی از او کرده است: « وقتی وارد اتاق شدم امتحان آغاز شده بود و شخصی، که نمی شناختمش، سؤالاتی می کرد. صدای او آرامترین صدایی بود که به گوشم رسیده بود- برایم مشکل بود شروع سؤال را در ذهنم نگه دارم تا به آخر برسد. کمی بعد دریافتم که با ذهن و مغزی سروکار دارم که از اعتماد به نفس کامل برخوردار است و به اصل و جوهر موضوعها نفوذ می کند بی آنکه دیدگاههای خود را به میان بیاورد مگر آنکه قصدش آن باشد که موضوعی را عمیقاً مورد سنجش و بررسی قرار دهد.»
اما در شخصیت انزوا طلب او نمی شد نفوذ کرد. هیچ کس نمی توانست بفهمد که او درباره ی هر مسأله چگونه می اندیشد. وقتی از زنش می پرسیدند آیا او واقعاً سوسیالیست است پاسخ می داد خود او هم نمی داند. وبلن همواره سلاح خاص خود را به همراه داست: نوعی عینیت (46) و وجود خارجی مؤدب و خوددارانه که دنیای مشحون از احساسات او را در خود گرفته بود و کسانی راکه می خواستند در حصار شخصیت او، به هر نحوی نفوذ کنند، کنار می زد. روزی شاگردی از او پرسید: «آقای پرفسور وبلن، به من بگویید آیا برای شما چیزی جدی هم وجود دارد؟» او با نجوایی توطئه آمیز پاسخ داد: « آری، اما خواهش می کنم به هیچ کس نگویید.»
روزی در کلاس درس- این موضوع از زندگی بعدیش وام گرفته شده است اما به روشن کردن زندگی او کمک می کند- بر اثر بیخوابی و مطالعه ی کتابهایش در دراز نای شب فرسوده شد و از پا درآمد. کتاب حجیم آلمانی از دستش به روی میز می افتد و دوباره با انگشتان عصبی و رعشه دارش که بر اثر کشیدن سیگاری گران بها- تنها سرگرمی بیهوده ای که بدان دلبستگی داشت- به زردی گراییده است، آن را ورق می زند. وولستن (47) که زمانی شاگردش بوده از او توصیفی دارد: « با صدای تیز و ناهنجارش شروع می کرد به نقل و توضیح اقتصاد روستایی در بین آلمانیهای نخستین. بعد می رسید به داستان قانونی غیر منصفانه که نجبا و اشراف تحمیل و روحانیان آن را تضمین کرده بودند. تبسم استهزاآمیزی لبهایش را به هم می پیچید، برق شیطنت از چشمانش می جست و با نیشخند زننده ای این فرض شکنجه آور را تشریح می کرد که خواست آریستوکراتها مشیت الاهی است. او نهادهای نوین را هم به همین شیوه معرفی می کرد. به آرامی و با دهان بسته حالت خنده به خود می گرفت. بعد، با بازگشت به تاریخ، موضوع را دنبال می کرد.»
روشهای تدریس او مورد تمجید و پذیرش همگان نبود. احساس صادقانه اش نسبت به شاگردان در کمتر کسی بود. اصراری نداشت که بحثی برانگیزد بلکه دلش می خواست شاگردانش را از آن برکنار دارد. وقتی از یکی از شاگردان دیندارش پرسید به نظر او کلیسایش به چند چلیک آبجو می ارزد و به دیگری که با علاقه کلمات او را یادداشت می کرد ومی خواست آنها را عیناً تکرار کند گفت زحمت نکش، به تکرارش نمی ارزد. در حین سخن گفتن به لکنت می افتاد، پریشان می گفت و از موضوع خارج می شد. کلاسهای درسش خالی می ماند، گاهی فقط یک نفر در کلاسش بود. در دانشگاهی دیگر، پشت در اتاقش کارتی با این جملات ساعات تدریس او را تعیین می کرد: « تورستین وبلن، دوشنبه، چهارشنبه و جمعه از ساعت 10 تا 11» که در آن مختصری دست برده بودند، مثلاً: « دوشبه ها از ساعت 10 تا 10/05»
اما چند نفری که با دقت به صدای ملال آور و یکنواخت او گوش فرا می دادند، شیوه های خاص او را می پسندیدند. یکی از شاگردان سابقش نوشته است: « آری صدایش چندش آور بود. شبیه صدای مرده بود که به آرامی سخن می گفت و اگر از پشت پلکهای افتاده اش برق چشمانش هم محو می شد، تفاوت چندانی نمی کرد. ولی ما که هر روز به صدای او عادت کرده بودیم این روش غیر عادی او را با هوش و فراست جدا و مستقل و کمی طعنه آمیزش که بر امور سایه می افکند، کاملاً متناسب می دیدیم. هوش مستقل و آزادش گیرا و جالب بود و معرف شخصیتی غیر عادی و منحرف. ذهن جست و جوگر و کنجکاوش مایه ی حیرت بود و دلپسند. جزئیاتی را در ذهنش نگه می داشت که بیشتر ذهنها تحمل آن را نداشتند. برای او این کار به خودی خود هدف بود و هرگز موجب نمی شد که به شکوه و جلوه ی کلی طرح لطمه ای بزند... . آن لحن آرام گاه برای توضیح نظری از ضرب المثلی عادی و گفته ی سبک و عامیانه ای بهترین استفاده را می برد و گاه، جابه جا، به نقل سرودهای لاتین قرون وسطا می پرداخت و از آنها بهره می گرفت.»
اقتصاد محلی او هم ماننداقتصاد سیاسیش که سعی می کرد به روشنی باز گوید، درهم و پیچیده بود. او با همسرش، الن، در شیکاگو زندگی می کرد اما آن مانع از این نبود که به رغم نارضایی رئیس دانشگاه آقای هارپر، به رفتار رسواکننده اش ادامه دهد. وقتی کار را به آنجا رسانید که همراه زن دیگری به سفر برود، دیگر موقعیتش در دانشگاه متزلزل شد و غیر قابل تحمل و به فکر افتاد شغل دیگری پیدا کند.
او چهارده سال در شیکاگو گذرانید و حقوقش بسیار خوب بود که در 1903 به یک هزار دلار رسید. این سالها به هیچ روی بی ثمر نبود و به هدر نرفت. ذهن دانشگاهی کنجکاو، بی آرام و حریص او در گردآوری معلومات به بار نشست. با نوشتن سلسله مقالات و دو کتاب بسیار جالب در سراسر کشور شهرتی حاصل کرد- شاید هم بیشتر به علت غرابت عقاید و نظریه هایش.
پی نوشت ها :
1-Dick Arkwright مخترع انگلیسی ماشین ریسندگی (1792-1732).
2- stake
3- Cornelius Vanderbilt مرد خود ساخته و ثروتمند امریکایی (1794-1877).
4- J. Pierpont Morgan، بازرگان و بانکدار امریکایی (1837-1913).
5- Judge Gary
6- Albany- Susquehanna Railroad
7- Jim Fisk
8- Standard Oil
9- Jay Gould
10- Anaconda Copper Company
11- Henry Rogers
12- Marcus Daly
13- National City Bank
14- Amalgamated Copper Company
15- collateral
16- proceeds
17- A. B. Stickney
18- Distribution of Wealth
19- John Bates Clark، اقتصاددان امریکایی (1847-1938).
20- Economics
21- F. H. Taussig، اقتصاددان امریکایی (1859-1940).
22- J. Laurence Laughlin، اقتصاد سیاسی دان امریکایی (1850-1933).
23- Atlantic Monthly
24- James Bryce ملقب به وایکاونت برایس، مورخ، حقوقدان و از رجال انگلستان (1838-1922).
25- neurotic
26- sadistic
27- Teddy Bear
28- Kari
29- Carlton College Academy
30- East Coast
31- Minnesota
32- Gange Rolfe
33- Viking دزدان دریاهای شمالی از سده 8 تا 10 میلادی.
34- Monana Academy in Wisconsin
35- John Hopkins
36- Atchison, Topeka, Santa fe Railway
37- University of Iowa
38- St. Olaf
39- Cornell
40- William Rainey Harper
41- Walter Hines Page، روزنامه نویس و سیاستمدار امریکایی (1855-1918).
42- Albert Abraham Michelson ، فیزیکدان امریکایی (1852-1931)
43- Jacques Loeb، عالم فیزیولوژی آلمانی (1859-1924).
44- Lloyd Morgan، جانور شناس و روانشناس امریکایی (1852-1936).
45- James Hayden Tufts
46- objectivity
47- Reverend Howard Woolston
هایلبرونر، رابرت، بزرگان اقتصاد، ، احمد شهسا، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، بهار 1387
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}